نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز دوشنبه ست... نمیدونم چرا از دیروز تا حالا دلم اینطوری گرفته... از دیشب حال و احوالم بدجور بهم ریخته... تمام دیشب حالتم خراب بود... محمدی هم پیشم بود، بخاطر اون سعی کردم از اون حالت مسخره بیرون بیام که موفق شدم اما امروز صبح که باهم دفتر اومدیم، دوباره همون حالت بهم دست داده.

تمام تنم کوفته ست و سرم عجیب گیج میره، چشمام تار میبینه و حوصله اینکه لبامو برای گفتن کلمه ای از هم باز کنم و ندارم. از خود خونه ی محمد اینا تا نزدیک دفتر، محمد با بابا صحبت میکرد و من هرلحظه بیشتر تو این حالت فرو میرفتم اونم بی دلیل... بعدش دیگه هرچی محمد ازم پرسید که چی شده چرا ساکتم، واقعا نتونستم دلیلی بیارم براش... اونم دیگه ساکت شد و حرفی نزد. موقع خداحافظی وقتی طرفش نگاه کردم دیدم صورتش و برگردونده و منتظره هرچه زودتر پیاده بشم. بغضم گرفت... دستی که همیشه موقع خداحافظی با دیدن نگاه مشتاقش بالا میرفت و توی جیبم گذاشتم و سرم و پایین انداختم... در رو بستم و بعدش سرکیجه م بیشتر شد...

میدونم دیگه زنگ هم نمیزنه چون ازم دلگیره اما نمیدونه که الان چه حالتی دارم... حتی خودم هم نمیدونم... مریض شدم یا نه روحیه م به صفر رسیده...؟ کاش همونقدری که صبح بعد از نماز، قربون صدقه م میرفت الان که بهش نیاز دارم بازم باهام حرف میزد و آرومم میکرد... بغضم گرفته، نمیدونم چرا دلم میخواد گریه کنم...! دلم تنگیده... برای چی نمیدونم... کاش همین الان میتونستم برم زیارت و یه دل سیر گریه کنم... بازم احساس تنهایی میکنم...!





:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 1 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست